[aparat id=”TDiBN” width=”600″]بروس وین، بتمن فیلم “شوالیه سیاه برمی خیزد” در سیاه چالی اسیر است که تا به حال به جز یک کودک، کسی نتوانسته از آن فرار کند و بتمن در تقلای فرار از آنجاست تا شهرش را نجات دهد.
پیرمردی که سالهای زیادی در آن سیاه چال به سر برده و تاریخ ناکامی های گریز از آن سیاه چاله را به چشم شاهد بوده به بروس می گوید پریدن با طناب، هر بار همان نتیجه تکراری معلق شدن بین زمین و آسمان را خواهد داشت و تنها یک راه فرار وجود دارد: این که همانند آن کودک، بی ضمانتِ طناب بپرد و راه بازگشت نداشته باشد، راهی که نتیجه اش یا رهایی است و یا مرگ. همان کاری که اولین اقدام قابله ها هنگام تولد کودک است: بریدن بند ناف نوزاد؛ بندی که تا پیش از این و در رحم مادر، زندگی و مرگ نوزاد به آن بسته بوده و از همان طناب، تمامی نیازهایش حتی بدون اینکه آنها را به زبان آورد برآورده می شده.
چیزی از آن زمان به یاد نداریم اما می توانیم تصور کنیم بریدن تنها طنابی که ما را از مکان امن مان جدا می کند و منبع زندگی را از ما می گیرد چقدر می تواند ترسناک، اضطراب زا و رعب آور باشد. شاید تنها دلیل گریه نوزاد هنگام به دنیا آمدن هم همین باشد.
اما چاره چیست؟ نمی توان بدون بریدن بند ناف متولد شد و به عبارتی زندگی در جهانی جدید را آغاز کرد. زمان بودن در رحم مادر محدود است. نمی شود تا ابد در آنجا ماند. ناگزیریم از خروج از محل امن و ناگزیریم از بریدن بند ناف. نمی توان تا ابد با بند ناف به مادر وصل بود. جدایی، شرط اول تولد و رشد است. جای چانه زندن هم ندارد. نمی شود گفت حالا یک هفته حالا یک ماه حالا یک سال این بند ناف را نبرید تا کم کم به محیط تازه عادت کنم. اساسا حق چنین انتخابی را نداریم. کسی آن بیرون آماده ایستاده تا به محض جدا شدن ما از مادر طناب را ببرد و چه خوب که چنین حق انتخابی را نداریم. اگر نمی خواهیم بیش از موعد مقرر در مکان امن بمانیم که حاصلش جز مرگ نخواهد بود ناچاریم به بریدن این طناب تن بدهیم. آزادی را بهایی است و آن جسارت پذیرش ترس.